همیشه عاشق خلق کردن بودم، و عاشق بی نهایت؛ یادمه وقتی 8 سالم بود یه گل وسط دفتر نقاشیم کشیدم و همونجا براش یک شعر سرودم. اولین شعری که سرودم، و بعد دست قدرتمند و انعطاف پذیر هنر دستانم رو گرفت و منو به دنیای بی نهایت ها برد. دنیای شعر، موسیقی و نقاشی. از بین این سه، نقاشی رو حرفه ای تر ادامه دادم و به گرافیک و نقاشی دیجیتال علاقمند شدم، آخه اینطوری دیگه محیط نقاشی من فقط بوم و دفتر نبود و متریال هام، رنگ روغن و پاستل و گواش و مداد و کنته نبود، بلکه یک محیط بی نهایت با متریال های بی نهایت با امکان اشتباهات بی نهایت بود. دیگه اگه از یه گوشه ی اثرم راضی نبودم، نیازی به بتونه کاری نبود، میتونستم یه Ctrl+N بزنم و یه صفحه ی سپید جدید با هزاران ایده ی جدید پیش روم بود. کم کم احساس کردم اینکه فقط بخوام یه سری تصویر ثابت خلق کنم راضیم نمیکنه، دلم میخواست اون تصاویر حرکت کنن، جون داشته باشن، صدا داشته باشن، انگار داشتم مثل انسان نخستین که در مسیر هنر هفتم قدم برمی داشت، خودم دوباره مسیر رو طی می کردم، انقدر این متحرک سازی برام جالب بود که اصلا نفهمیدم چطور 14 سال گذشت که داشتم انیمیشن های دوبعدی می ساختم و پروژه های موشن گرافی انجام می دادم؛ یه جایی یه دفعه ایستادم و به کارهام و گذشته م نگاه کردم، همشونو دوست داشتم، ولی دیگه هیچ کدوم راضیم نمیکرد. از قبل تر، جسته و گریخته، تجربه کار در محیط آزاد و بی نهایت سه بعدی رو داشتم اما حالا عزمم رو جزم کردم تا متمرکزتر توی این دنیای جدید قدم بردارم. و چون ایده هایی داشتم که دلم میخواست جون بگیرن مجبور شدم خودم با این اژدهای هفت سر زیبا سر و کله بزنم و هر سِری از یک سَرو یک سِرَس، سَر دربیارم. این بود که کار کردن با ZBrush رو یاد گرفتم تا اول هیکل ایده هام رو خلق کنم، و کار کردن با cinema 4d رو یادگرفتم تا بتونم اون هیکل رو مفصل بندی کنم و تکونش بدم و براش یه محیط زندگی رنگارنگ ایجاد کنم، بعدشم به سلامتی روانه ی خانه ی بختش کنم. حالا یه مدتیه که دیگه فقط به ایده هام فکر میکنم، و به خلقشون، چون فکر میکنم دیگه واقعا کاری رو پیدا کردم که راضیم میکنه و از انجام دادنش حالم خوب میشه. ​​​​​​​

بسم الله الرّحمن الرّحیم